به فرودگاه استانبول داریم نزدیک میشویم دربعدازظهرآفتابی-نگاهم ازپنجره هواپیما به زمین دوخته شده٬دریا وکوهها٬حرکت ماشینها دربزرگراهها٬ عمارتهای چندطبقه نو ساخته ٬منازل٬ گنبدهای مساجدمختلف وآدمها و….. راکه می بینم ٬شباهتهای بسیاری مابین ترکیه با کشورمان به ذهنم میرسد٬ نگاه چشمهایم که از دریا به نقاط دیگر انتقال پیدا میکند٬درحین نگاه کردن٬ ذهنم یاد پروازهای مداوم پنج سال مابین اهواز و تهران که درخوزستان شاغل بودم می افتد٬ که پس از هر ۲۴ روز به تهران برمیگشتم ودر زمان شب وهنگام نشستن هواپیما چراغهای روشن منازل ومناطق تهران وهمینطورچراغهای اتوموبیل های درحال حرکت ٬و از همه مهمتر دیدن میدان آزادی حس خوب رسیدن به خانه رو بهم میداد.
از اون هوا میزنم بیرون بغل دستیم که دیگه حالا دوست شده بودیم با من خداحافظی میکنه واسه اینکه اون بایست در ترانزیت بماند و برای رفتن به پاکستان به هواپیمای دیگر انتقال یابد٬در سوئد زندگی میکند و میگفت مادرش افغان و پدرش پاکستانی و طبعآ خودش که دوتا دختر داشت در آینده حتی دختراش با هموطنان خودشون زندگی کنند در سوئد٬ نوه ایشون دیگر سوئدی بحساب میآد٬ همه اینها رو درذهنم مرورومقایسه میکنم ٬می بینم پسر عموجانم زن برزیلی گرفته٬ وفرزند دخترعموجان همسر مرد انگلیسی شده ٬ پسرخواهر بزرگم زن دانمارکی اختیار کرده که از پدر ایتالیایی هست٬ پسر خواهر دیگر که در امریکا هستند با یک دختر مکزیکی ازدواج کرده٬و از همه مهمتر آقاپسرگلم در تدارک زندگی با دختر ایتالیایی هست٬با خودم میگم یک نسل بگذرد چه شود وچه درخواهد آمد؟